-
حکمران زمان کیست؟
چهارشنبه 20 بهمنماه سال 1389 11:03
حکمران زمان کیست؟ وقتی همه چیز را به دست زمان می سپاری خود را نیز در نظر بگیر. گاهی می شود که انسان در جریان زمان شناور است و چیزی جز گذشت زمان را احساس نمی کند. زمان وجود خارجی ندارد. آری درست حدس زدی. زمان را خود ما ساخته ایم. ثانیه، دقیقه، ساعت، روز، هفته، ماه و سال و... . اجازه نباید داد که زمان بر ما حکمرانی کند....
-
کمی به شخصیت خویش بیندیش
سهشنبه 19 بهمنماه سال 1389 16:09
کمی به شخصیت خویش بیندیش! این روزها برای خداحافظی هم به آدم وقت نمی دهند. گویی از وداع وحشت دارند. وداع زمانی فرا می رسد که فردی مورد توجه فردی دیگر قرار گیرد و شاید هم به حد ستایش هم، اما نتواند به ستایش استمرار بخشد و از ترس ورود به مرحله گریز و ستیز، وداع را شایسته خود بداند. او تلاش می کند بفهماند که می خواهد برود...
-
عشق به وطن، عشق نیست؟
سهشنبه 12 بهمنماه سال 1389 13:23
عشق به وطن، عشق نیست؟ گفت: بعضی از حرفهاتون چنان فکر منو مشغول کرده که لازم دیدم بیشتر با شما حرف بزنم گفت: خیلی دوست دارم بیشتر باهام حرف بزنید، راهنماییم کنید، البته اگر وقت دارید. گفت: شما تا حالا عاشق شدین؟ گفتم: پرسش سختی است گفت: چرا سخت؟یه تجربه احساسی هست، می تونه سخت باشه یا برعکس. گفتم: من همین حالا عاشق...
-
شبی، چهره ای، بانگی!
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 22:48
شبی، چهره ای، بانگی! ====== گفت: خسته ای ؟ گفتم: از چه؟ گفت: از خود گفتم: خود چیست؟ گفت: خودِ تو، تو نیستی! تو، تویی و خود تو ...! گفتم: من، منم و خود من، خودم هستم. گفت: منٍ تو، نیم من هم نیست اما خودِ تو، خود است. گفتم: سرزنش از من است یا از خودِ من؟ گفت: سرزنش از خودِ تو است اما منِ تو هم گاهی ترا نکوهش می کند.
-
دلتنگی؛ کاری بجا یا نابجا؟!
شنبه 9 بهمنماه سال 1389 22:43
دلتنگی؛ کاری بجا یا نابجا؟! گفتم: دلم برایت خیلی تنگ شده گفت: ولی من دلم تنگ نمی شه به یاد نوشته ای افتادم که در گذشته خوانده بودم: وقتی کسی به تو می گوید دوستت دارم یعنی مرا دوست داشته باش از درون خود نجوایی شنیدم: نکند او فکر کرده که اگر من می گویم دلم برایت تنگ شده منظورم این است که او نیز بگوید دلم برایت تنگ شده و...
-
وقتی عصا را از کوران می دزدند!
چهارشنبه 6 بهمنماه سال 1389 10:27
وقتی عصا را از کوران می دزدند! گفت: افتخار من این است که با عشق زندگی می کنم گفتم: عشق خالی؟ گفت: بله، تنها عشق گفتم: جایگاه عقل در زندگی ات کجاست؟ گفت: عقل در زندگی من جایگاه آنچنانی ندارد گفتم: مگر می شود؟ عقل مقدار مصرف عشق را تعیین می کند. به تو می گوید که کجا و چه اندازه از عشق خود مایه بگذاری. گفت: عشق خوب است...
-
خود را به درمانگر برسان
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 09:20
خود را به درمانگر برسان در این روزگار زنگار گرفته که رنگ، بو و مزه زندگی دچار تغییراتی بس عجیب گشته، ما همدیگر را به ناراستی و نادرستی متهم می کنیم و از این واقعیت بی خبریم که همه ما در گردابی کشنده گرفتار آمده ایم و همچون شناوری در آب که با ریتم و هارمونی مسیر رودخانه ای را می پیمود اما در آن گرداب دچار روزمرگی گشته...
-
دوستی با تو چه لذت بخش است
دوشنبه 4 بهمنماه سال 1389 00:42
دوستی با تو، چه لذت بخش است امروز برای شرکت در مراسم رونمایی، نقد و بررسی کتاب شعر یکی از دوستان به فرهنگسرایی در شمال شهر رفتیم. در هنگام ورود احساس عجیبی به من دست داد. شعرای جوان و پیشکسوتان شعر و ادب در آنجا محفل گرمی بوجود آورده بودند. هر یک با شور و حالی با شکوه برای خواندن یکی از اشعارشان به پشت تریبون می...
-
صورت زیبا و ظاهر، سیرت زیبا!
یکشنبه 3 بهمنماه سال 1389 09:18
صورت زیبا و ظاهر، سیرت زیبا! برگ برگ کتاب وجود انسان منقش به صورت های ظاهری و باطنی است که آنها را صورت و سیرت می خوانیم. بد یا خوب بودن صورت و سیرت ممکن است به عوامل بسیاری بستگی داشته باشد اما یکی از مهمترین عوامل، معرفت است. دیده اید آدمهایی را که از صورت زیبا و از معرفت تهی هستند؟ آیا آن صورت زیبا برای کسی جلب...
-
نمی دانم تو رفته ای یا من؟
شنبه 2 بهمنماه سال 1389 00:19
نمی دانم تو رفته ای یا من؟ امروز پس از انجام ماموریت در رشت از دوستم خواستم تا برای رفتن بر سر مزار مادر مرا همراهی کند. او نیز با مهربانی قبول کرد. به اتفاق هم بر سر مزارش در بهشت زینبیه رامسر رفتیم. همانجا که مزار شهدای رامسر نیز هست و پسر مادرم نیز در آنجا آرام و قرار گرفته است. وقتی بر سر مزار مادر فاتحه ای...
-
یک اتفاق تامل برانگیز!
چهارشنبه 29 دیماه سال 1389 11:27
یک اتفاق تامل برانگیز! دیروز اتفاق جالبی افتاد: با عجله از اتومبیل یکی از همکاران پیاده شدم و قصد داشتم خود را به محل برگزاری جلسه کاری برسانم. در میانه راه متوجه شدم که کسی مرا صدا می زند. صدا را تعقیب کردم و به پنجره مسجدی رسیدم، در پشت نرده های آن پنجره، پسر جوانی ایستاده بود و برایم اینگونه توضیح داد که: برای...
-
یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم (قسمت دوم)
یکشنبه 26 دیماه سال 1389 09:31
یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم (قسمت دوم) ======================== بعد از من، چند تن از بچه ها را داخل کلاس خواستند. در حیاط مدرسه جو خاصی حکمفرما شده بود. همه در سکوت کامل بودند و سعی می کردند حتی به همدیگر هم نگاه نکنند. یکی از همکلاسی ها وقتی به بیرون کلاس و داخل حیاط مدرسه آمد، در حال گریه کردن بود. کسی جرات...
-
در سوگ سینای عزیز...
جمعه 24 دیماه سال 1389 23:17
در سوگ سینای عزیز... دیشب مادرم را در خواب دیدم و از من خواست تا به محمد رضا سری بزنم. علت را از او جویا شدم. و او در پاسخ گفت: برو و سوال نکن. صبح امروز برای انجام کاری به منطقه سعادت آباد و شهرک غرب رفته بودم. با اتومبیل به سمت منزل محمد رضا رفتم. وقتی مقابل درب منزل ایشان رسیدم و قصد داشتم پیاده شده و زنگ در را...
-
یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم!
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 09:54
یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم! (قسمت نخست) قبل از انقلاب ۵۷ بود و ما در کلاس پنجم ابتدایی مشغول تحصیل بودیم، در مدرسه خواجه نصیرالدین طوسی. دو معلم داشتیم؛ آقایان قاسم درجانی و سید هادی بنی هاشمیان. هر جا هستند خداوند پشت و پناهشان باشد. آقای درجانی فعالیت سیاسی داشت و با ساخت یک کتابخانه کوچک در پشت در کلاس و...
-
قصه ماهی سیاه کوچولو را خوانده ای؟
چهارشنبه 22 دیماه سال 1389 09:02
قصه ماهی سیاه کوچولو را خوانده ای؟ امروز نمی توان ماهی سیاه کوچولو را دید زیرا شبکه های گسترده خبری اجازه نمی دهند که مطلبی پنهان بماند. بخواهی یا نخواهی خبر را به تو می رسانند و تو از همه چیز با خبر خواهی شد. گویی به محشر کبرا نزدیک می شویم که همه چیز آشکار است و آشکارتر هم می شود. دیگر چه سود که هزینه های مادی و...
-
در باره مرگ چه نظری داری؟
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 09:02
در باره مرگ چه نظری داری؟ دیروز دوست عزیزی با ارسال پیام کوتاه از من پرسید: نظر شما در باره مرگ چیست؟ در پاسخ به او نوشتم: اگر به موقع باشد خوب است. امروز به ذهنم آمد کمی بیشتر برایش بنویسم تا شاید ابهام بوجود آمده برایش برطرف گردد. نخستین مطلبی که در باره مرگ می توان بیان کرد این است که همانند همه چیزهایی که بطور...
-
وقتی تماس می گیری، اشتیاق دیدار...!
سهشنبه 7 دیماه سال 1389 15:45
وقتی تماس می گیری، اشتیاق دیدار...! وقتی تماس می گیری برای دیدار اشتیاق داشته باش. می پرسی او عوض شده است؟ نه اینطور نیست او همان هست که بود. او برای دیدار با تو لحظه شماری می کند. تو آماده نیستی. می گویی خسته ای! او برای دیدار با تو همیشه حاضر است و تو غایب همیشگی. اشتیاق از تو، حضور از او. از او انتظار اشتیاق را...
-
روز اثبات!!!
شنبه 27 آذرماه سال 1389 19:03
روز اثبات!!! دیروز در شهر جوانانی را دیدم که قبل از این می گفتند آنها دین ندارند. دیروز جوانانی را دیدم که با تمام وجودشان برای بزرگداشت حماسه حسینی در تلاش بودند. دیروز خط بطلانی را دیدم که بر همه حرف ها و حدیث های بی بنیان کشیده می شد. دیروز روز اثبات بود. اثبات دینداری جوانان. دینداری جوانانی که مظلومانه برچسب بی...
-
صدای تو بود؟
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 13:13
صدای تو بود؟ امروز صبح با شنیدن صدای مهیبی از خواب پریدم. از او پرسیدم صدای تو بود؟ گفت: نخست به من بگو آیا خوشحالی که بیدار شدی؟ گفتم: در مقابل پرسش پاسخ می دهند نه پرسش گفت: بگو خوشحال شدی یا ناراحت؟ گفتم: صدای تو بود یا نه؟ گفت: مثل اینکه از بیداری خوشت نمی آید گفتم: صدای تو بود یا نه؟ گفت: از بیداری بیزاری و به...
-
بیاییم این بیماری را درمان کنیم!
دوشنبه 22 آذرماه سال 1389 12:58
بیاییم این بیماری را درمان کنیم! گفت: فلانی را دیدی که چقدر پیشرفت کرده است؟ گفتم: آری گفت: خانواده اش را می شناسی؟ گفتم: آری گفت: پدرش کی بوده مگه؟ مادرش؛ و خانواده اش! گفتم: خب که چی؟ گفت: من که خانواده سطح بالایی داشتم مثل او پیشرفت نکردم گفتم: داستان مسابقه خرگوش و لاک پشت را شنیده ای؟ گفت: منظورت اینه که...؟...
-
مسئله این است: کولی دادن یا کولی ندادن!
یکشنبه 21 آذرماه سال 1389 16:31
مسئله این است: کولی دادن یا کولی ندادن! گفت: از کولی دادن خسته شدم گفتم: کولی دادن کار خوبی نیست گفت: می خواهم شیوه زندگی خود را تغییر دهم گفتم: تغییر خوب است گفت: دوستت دارم گفتم: دوست داشتن هم خوب است گفت: شوخی کردم، از شما متنفرم گفتم: لابد حق داری گفت: نمی خواهی چیزی بگویی؟ گفتم: دوستت دارم گفت: دوست داشتن در...
-
آلودگی هوا و سکوت در برابر ...!!!
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 18:33
آلودگی هوا و سکوت در برابر ...!!! چند روزی است که مهمان عزیزی دارم.او از کشور فرانسه وارد میهنمان شده و حدود بیست سال است که او را می شناسم و از دوستیمان لذت می بریم. امروز از من پرسید: چرا هوای تهران اینقدر آلوده است؟ گفتم: خودت نمی دانی چرا؟ گفت: می دانم ولی منظورم این بود که چرا فکری به حال این مسئله نمی کنند؟...
-
چه باید کرد با دل دردها و درد دل ها ...
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 10:40
چه باید کرد با دل دردها و درد دل ها ... در باره مقوله ابراز احساسات و احساس ابرازات می توان بسیار گفت و بسیار نوشت و یا در باره آن، راه بی تفاوتی را برگزید اما وقتی به رفیقی که با تو درد دلها دارد برمی خوری و او از دل دردهای خود می گوید، جز این نباید گفت: رفیق من؛ هر قلبی دردی دارد، فقط نحوه ابراز آن فرق می کند! بعضی...
-
با تو بودن را تجربه می کنم
یکشنبه 14 آذرماه سال 1389 19:09
با تو بودن را تجربه می کنم وقتی با تو بودم، بی تو بودن را نمی دانستم یعنی چه. گاهی افکارم بر جدایی متمرکز می شد و از خود می پرسیدم چگونه است جدایی از او که تو باشی. من به هیچ پاسخی نمی رسیدم و تلاش می کردم که هیچگاه پاسخی نیابم. امروز برای دقایقی از تو جدا شدم و چنان دردی را تحمل کردم که اگر نبود وصل دوباره تو... ....