-
دوستان خوب و بقیه کلام
چهارشنبه 3 اسفندماه سال 1390 01:30
دوستان خوب و بقیه کلام در کف اتاق روی قالی دراز کشیده بودم تا شاید اندکی خستگی از تنم خارج شود و بعد به کارهایم برسم. ناگهان چشمم به گلهای قالی افتاد و چنین به نظرم رسید که یکی از گلها می خواهد با من حرف بزند: دوستان خوب همانند گلهای قالی اند، نه انتظار باران را دارند و نه دلهره چیده شدن را، دائمی اند و ماندگار،
-
شاه و سرباز!
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 23:52
شاه و سرباز! چون می دانم که بزودی این مطلب را می خوانی برایت اینچنین می نویسم: Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 چه حقیر و کوچک است آنکه به خود مغرور است! چرا که نمی داند بعد از بازی شطرنج، شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرند!
-
رودی یا مرداب؟
جمعه 28 بهمنماه سال 1390 23:16
رودی یا مرداب؟ Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 دیروز تو را دیدم که با عصبانیت به دوست مشترک ما ناسزا می گفتی و از او گلایه و شکایت فراوان داشتی. به تو گفتم: آرام باش گفتی: حالم را نمی دانی وگرنه به من حق می دادی و هیچگاه از من نمی خواستی که در مقابل رفتار دوست مشترکمان آرام...
-
دیوانه دربدر به دنبال عقل سالم!
دوشنبه 24 بهمنماه سال 1390 01:15
دیوانه دربدر به دنبال عقل سالم! دیوانه ای دیدم خندان و بی خیال راه می پیمود. از او پرسیدم: چه خواهی از خدای خویش؟ گفت: عقل سالم خواهم تا برای عشقم دوباره دیوانه شوم!!!
-
چیزی می خواهی بگویی؟
یکشنبه 23 بهمنماه سال 1390 02:30
چیزی می خواهی بگویی؟ دیروز به عیادت یکی از هم سنگرهای دوران دفاع مقدس که اکنون از جانبازان پرافتخار میهن است رفتیم. روزگار خیلی سخت و طاقت فرسایی را سپری می کند و دیدن وضعیت بد او خیلی برای من و همراهانم دشوار بود. در ذهنم این موضوع را مرور می کردم که چقدر سخت است این درد و فشار را تحمل کر دن، که ناگهان دیدم نگاه او...
-
چه می خواهی از این زندگی؟
جمعه 21 بهمنماه سال 1390 13:03
چه می خواهی از این زندگی؟ چه می خواهی از این زندگی؟ وقتی می گویی آش دهن سوزی نیست پس به چه دل خوشی؟ می گویی از این زندگی راضی نیستی ! آیا زندگی از تو راضی هست؟ تو به زندگی چه دادی که همیشه از او انتظار بخشش داری؟ زندگی بی خیال است چون تو بی خیالی! اگر کمی بجنبی زندگی هم خواهد جنبید. من به تو بارها گفته بودم که خواب...
-
تویی که مرا می بینی!
چهارشنبه 19 بهمنماه سال 1390 00:35
تویی که مرا می بینی! سر از پا نمی شناخت وقتی خبر مرگ کسی بگوشش می رسید و با خود می گفت: خدایا من چگونه می توانم این خواسته را از تو طلب کنم که همه در سلامتی باشند و مرگ کسی فرا نرسد؟! من نمی توانم بدون مرگ دیگران زندگی کنم! اگر کسی نمیرد من چه خاکی باید بر سر خود بریزم؟! و من این حرفها را که با صدای بلند می گفت از او...
-
مرغ را به حال خود رها کن!
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 19:39
مرغ را به حال خود رها کن! مرغی در کنار لانه اش در حال سخن گفتن بود کسی را کنارش نمی دیدم از او پرسیدم: با که سخن می گویی؟ گفت: با جوجه هایم گفتم: جوجه هایت را نمی بینم گفت: من می بینم و با آنها در حال سخن گفتن هستم تو هم به کار خود مشغول باش و مرا به حال خودم رها کن!!!
-
یک امروز مهمان چارلی باشیم، چطوره؟
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 10:41
یک امروز مهمان چارلی باشیم، چطوره؟ دیروز دوستی را دیدم که می گفت: چارلی چاپلین می گوید: آموخته ام که با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه! رختخواب خرید ولی خواب نه! ساعت خرید ولی زمان نه! می توان مقام خرید ولی احترام نه!می توان کتاب خرید ولی دانش نه! می توان دارو خرید ولی سلامتی نه! خانه خرید ولی زندگی نه! و بالاخره...
-
دریا باش و...!
دوشنبه 17 بهمنماه سال 1390 02:20
دریا باش و...! همین دیروز بود که در وقت آموختن گفتی: کودکی که لنگه کفشش را امواج از او گرفته بود روی ساحل نوشت: دریا دزد کفشهای من! وقتی از تو پرسیدم بعد چه شد گفتی: مردی که از دریا ماهی گرفته بود روی ماسه ها نوشت دریا سخاوتمند ترین سفره هستی! و آنگاه ادامه دادی: موج آمد و جملات را با خود شست تنها برای من این پیام را...
-
باید تحت پوشش امواج بود تا...!
یکشنبه 9 بهمنماه سال 1390 23:44
باید تحت پوشش امواج بود تا...! صدای تلفن همراهم به صدا در آمد، او با صدایی آرام گفت: سلام گفتم: سلام چه خبر و چه عجب شما کجا اینجا کجا؟ گفت: انتظارش را داشتی که با تو تماس بگیرم؟ گفتم: انسان باید انتظار هر وضعیتی را داشته باشد گفت: پس منتظر بودی؟ گفتم: آری من منتظر بودم و مزد انتظار این بود که با من تماس گرفتی امروز...
-
تو بیماری!!!
شنبه 24 دیماه سال 1390 00:41
تو بیماری!!! تو بیماری من نیز هم من مرهم آسمانی خود را بر زخم های زمینی تو می گذارم تو شفا می یابی من نیز هم . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . سخن روح است با جسم که خواندید!!!
-
خدا را!
شنبه 24 دیماه سال 1390 00:17
خدا را! گفتی: دلتنگم گفتم: راهش را می دانی گفتی: یادش می کنم اما همچنان دلتنگم گفتم: که را یاد می کنی؟ گفتی: همان که یادش آرام بخش دلها است گفتم: مگر می شود؟ گفتی: آری همینکه می گویم گفتم: که را خدای خود ساختی؟ گفتی: نمی دانم گفتم: خدای خود ساختی دیگری را؟ گفتی: تو از کجا می دانی؟ گفتم: چنین بلایی سر خودم نیز آمده است
-
خرد را از خود جدا کرده ای؟
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 00:41
خرد را از خود جدا کرده ای؟ و دیر وقت بود، در کوچه های ذهنم مردابی را دیدم که با جریانی آرام آنچه در خود داشت روان می برد و از کناره های شهری زیبا، مناظری را به تماشای شهرنشینان می گذاشت. قایقی بر مرداب شناور بود و موجودی شبیه به انسان بر آن سوار بود و می رفت و می رفت تا آنجا رفت که دیگر دیدنش چشم را به زحمت می انداخت....
-
شنواتر از همه کیست؟
دوشنبه 5 دیماه سال 1390 23:49
شنواتر از همه کیست؟ امروز با من تماس گرفتی و با دلی پر اندوه گفتی دعایم کن. در پاسخ گفتم: من همیشه دوستانم را دعا می کنم گفتی: دلم خیلی گرفته گفتم: ریشه اش را پیدا کن گفتی: از آن بدتر اینه که کسی رو نداشته باشی که با او درد دل کنی و با او حرف بزنی گفتم: این همه آدم اطرافت هستند گفتی: حرفهای دلم مناسب آدمهایی که تو به...
-
و چه زیبا بود رفتنت!
شنبه 3 دیماه سال 1390 23:05
و چه زیبا بود رفتنت! گفت: آرزو دارم و می روم گفتم: این چه آرزویی است که با رفتن برآورده می شود؟ گفت: خواسته ام آنقدر بلند است که در این پستی نمی توان آن را بدست آورد. گفتم: یعنی ما در جای پست زندگی می کنیم گفت: من چنین چیزی گفتم؟ گفتم: از این بگذریم، حالا کجا می روی؟ گفت: آنجا که تو نیز می آیی اما دیرتر از من! گفتم:...
-
حالم را بهم می زنی!
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 23:46
حالم را بهم می زنی! شکارچی شب گفت: حالم را بهم می زنی گفتم: چرا؟ گفت: از تو متنفرم گفتم: چرا؟ گفت: می خواهم نباشی گفتم: چرا گفت: مگر قرص چرا خوردی که اینقدر می گویی چرا؟ گفتم: چرا؟ گفت: حالت خوب است؟ گفتم: در عجبم که چرا اینقدر عجولانه تصمیم گرفتی؟ گفت: چه تصمیمی؟ گفتم: می دانی و می پرسی؟! گفت: چرا واضح صحبت نمی کنی؟...
-
مورچه و خدا!
دوشنبه 28 آذرماه سال 1390 23:02
مورچه و خدا! مورچه ای را دیدم که نسیم دانه را از دوشش انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و گفت: گاهی یادم می رود که هستی، کاش بیشتر نسیم می وزید گفتم: با چه کسی صحبت می کنی؟ گفت: تو دیگر کیستی؟ گفتم: من آدم، مرا نمی شناسی؟ گفت: بیشتر توضیح بده گفتم: چطور نمی دانی آدم کیست! اشرف مخلوقات عالم! گفت: همسر حوا را...
-
دردسرهای خودی و ناخودی!
جمعه 25 آذرماه سال 1390 15:10
دردسرهای خودی و ناخودی! دردسرهای امروزی در جامعه به چند دسته تقسیم می شوند... تو همینجا حرفم را قطع کردی و گفتی: می خواهی بقیه اش را من بگویم؟ گفتم: بگو گفتی: بله می گفتی... دردسرها به دو دسته تقسیم می شوند: خودی و بیگانه. برخی از دردسرها از ناحیه افراد خودی ساخته و پرداخته می شوند و برخی دیگر نیز از طرف غیرخودیها. و...
-
درمان از نوع آسمانی!
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 00:53
درمان از نوع آسمانی! گفتم: بیمارم گفت: من نیز هم گفت: من مرهم آسمانی خود را بر زخم های زمینی تو می نهم گفت: تو شفا می یابی گفت: من نیز هم
-
کشتگان تعظیم بخوانند!
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1390 00:40
کشتگان تعظیم بخوانند! گفت: به تعظیم مردم این زمانه اعتماد نکن گفتم: چرا؟ گفت: تعظیم آنان همانند خم شدن دو سر کمان است که هر چه به هم نزدیک تر می شوند تیرش کشنده تر است گفتم: پس چرا برخی افراد از تعظیم خوششان می آید؟ گفت: تو که اهلش نیستی برای چه می خواهی بدانی؟ گفتم: می خواهم پاسخش را بدانم گفت: کسی که تظیم را دوست...
-
زیباترین روح قابل پرستش
یکشنبه 15 آبانماه سال 1390 17:25
زیباترین روح قابل پرستش و زمانی که خدا انسان را آفرید به خود بالید. گفت: از روح خود در او دمیدم گفت: او اشرف مخلوقات است گفت: او باید بر همه چیز حاکم شود گفت: او جانشین من بر روی زمین است و خیلی چیزهای خوب دیگری هم گفت روزی از خدا پرسیدم: برای چه این همه موقعیت به او داده ای و او گفت: برای اینکه به او عقل و قدرت تفکر...
-
هیس! شلوغ نکن!!!
پنجشنبه 5 آبانماه سال 1390 23:24
هیس! شلوغ نکن!!! امروز کودکی از من پرسید: تو کیستی؟ گفتم: من آدم گفت: آدم؟ گفتم: آری آدم گفت: تو آدمی؟ گفتم: شک داری؟ گفت: تو شک نداری؟ گفتم: تا حالا شک نداشتم ولی حالا که اینگونه تاکید می کنی چرا کم کم دارم شک می کنم گفت: پس شک کن تا کارت راه بیفتد گفتم: چگونه؟ گفت: همینکه شک کنی به اینکه آدم هستی یا خیر به حرکت...
-
از فریب انسانها دلگیر نشو
پنجشنبه 28 مهرماه سال 1390 23:50
از فریب انسانها دلگیر نشو گفتی: از فریب انسانها دلگیر نشو گفتم: چرا؟ گفتی: اینان روی زمینی زندگی می کنند که روزی یک بار خودش را دور می زند گفتم: زمین که خود را دور نمی زند گفتی: پس چه را و که را دور می زند؟ گفتم: زمین اصلا دور نمی زند گفتی: پس چه می زند؟ گفتم: می چرخد گفتی: چه فرقی می کند؟ گفتم: دور زدن یعنی اینکه...
-
خدایا اینها را ببخش. زیرا نمی دانند که چه می کنند!
سهشنبه 5 مهرماه سال 1390 01:46
خدایا اینها را ببخش. زیرا نمی دانند که چه می کنند! گفتی: چرا در مقابل بداخلاقی های دوستان صبر و سکوت پیشه می کنی. گفتم: واقعا می خواهی بدانی؟ گفتی: آری می خواهم بدانم. گفتم: در آن هنگام که حضرت عیسی به صلیب کشیده شده بود و خون از قسمتهای مجروح بدنش به زمین می چکید،خاخام های یهودی دیدند که عیسی روح الله در حال زمزمه...
-
سنگ، کودک و گنجشک
پنجشنبه 31 شهریورماه سال 1390 01:29
سنگ، کودک و گنجشک گفتی: کودک سنگی را بسوی گنجشک رها کرد گفتم: خب گفتی: سنگ در شگفت که سر گنجشک بشکند یا دل کودک... گفتم: داشتی می گفتی گفتی: هیچ مفهومی برایت نداشت؟ گفتم: چرا داشت اما نگفتی بالآخره سرگنجشک را شکست یا دل کودک را؟ گفتی: گاهی ما انسانها به سویی پرتاب می شویم که شرایط آن سنگ را پیدا می کنیم گفتم: و بر سر...
-
من گرسنه ام، تو گرسنه ای، او گرسنه است
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 12:19
من گرسنه ام، تو گرسنه ای، او گرسنه است ++++++++++++++++++++++++++++++++++++ و من لحظه ای را بیاد می آورم که همه گرسنه بودند و کسی را یارای کمک رسانی نبود ولی اکنون همان گرسنگان دیروز یاری رسانندگان امروز شده اند و نمی دانی که درک این موضوع چقدر لذت بخش است که گرسنه دیروز گرسنه امروز را یاری دهد. اما آیا گرسنگان امروز...
-
گفتم فریاد؛ گفتی چاه!
یکشنبه 30 مردادماه سال 1390 17:49
گفتم فریاد؛ گفتی چاه! گفتم: فریاد گفتی: چاه گفتم: سکوت گفتی:نخلستان گفتم: علی گفتی: خدا گفتم: خدا گفتی: علی گفتم: چرا؟ گفتی: سکوت! گفتم: بگو گفتی: مگو گفتم: ...
-
بمان!
چهارشنبه 29 تیرماه سال 1390 13:01
بمان! گفتی؟ می خواهم بمانم گفتم: خب ؛ بمان گفتی: نمی دانم چگونه گفتم: همچون کوه گفتی: همچون سرو گفتم: پس بمان
-
تو آقا را نمی شناسی؟
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 12:01
تو آقا را نمی شناسی؟ گفتی: او می آید؟ گفتم: کی می آید؟ گفتی: من می گویم آیا او اصلا می آید و تو می گویی کی می آید؟! گفتم: منظورم این بود که چه کسی می آید؟ گفتی: مگر نمی دانی که قرار است آقای ما بیاید گفتم: آقای ما دیگر کیست؟ گفتی: تو آقا را نمی شناسی؟ گفتم: مگر تو می شناسی؟ و تو در سکوتی سنگین و خجالت زده از من گذشتی!