پوچی را نمی‌توان پوچ دانست!

درمان احساس پوچی ناشی از افسردگی - ذهن آرا

پوچی را نمی‌توان پوچ دانست! 

شب‌هنگام بود؛ سرمای شدیدی جواهرده را در خودش پیچیده بود و سوز سرما امان همه را بریده بود.

ما سه نفر بودیم و درون یک خانه‌ی روستایی و در کنار آتشی که برافروخته شده بود انتظار می‌کشیدیم تا سپیده‌دم شاهد طلوع خورشید باشیم.

پگاهی دیگر فرا رسید و نور و گرمای خورشید وارد جواهرده شد و ما در پناه خورشید وارد حیات آن خانه‌ی روستایی شدیم.

گرگی را دیدم که از دور ما را نگاه می‌کرد و انگار می‌خواست چیزی به ما بگوید.

ما مسلح بودیم و به همین خاطر نمی‌ترسیدیم.

  یکی از همراهان به سمت گرگ رفت و وقتی نزدیک شد فریاد کشید:

آهای؛ بیایید اینجا..

ما رفتیم و دیدیم که یک گرگ دیگر زخمی شده و در گوشه‌ای افتاده است.

مشغول رسیدگی به او شدیم..

درد دارم اما درمانش کو؟!

حیرت به زبان ساده، از ابن‌سینا تا انیشتین و مولوی - خبرآنلاین

درد دارم اما درمانش کو؟!

بر مزار خود حاضر شدم تا فاتحه‌ای بخوانم؛ دیدم که یک خانم میانسالی در آنجا نشسته است و زار زار گریه می‌کند!

پرسیدم: کیستی؟

گفت: همسر این مردی هستم که در اینجا برای ابد خفته است.

گفتم: تا جایی که من می‌دانم این مرد همسری نداشته است.

گفت: داشته است اما کسی نمی‌دانست.

گفتم: چطور ممکن است که او این همه سال همسرش را مخفی نگهداشته باشد؟

گفت: بهر حال من همسر او بودم.

گفتم: مرا می‌شناسید؟

گفت: لطفا مزاحم من نشوید.

گفتم: چطور همسر کسی هستید که او را نمی‌شناسید؟

از کنارمزار من برخاست و با وحشت پا به فرار گذاشت.

شب هنگام به عالم خواب او نفوذ کردم و پرسیدم تو کیستی؟

گفت: من به اشتباه در کنار آن مزار نشسته بودم.

گفتم: باور کردم.

همین.