پوچی را نمیتوان پوچ دانست!
شبهنگام بود؛ سرمای شدیدی جواهرده را در خودش پیچیده بود و سوز سرما امان همه را بریده بود.
ما سه نفر بودیم و درون یک خانهی روستایی و در کنار آتشی که برافروخته شده بود انتظار میکشیدیم تا سپیدهدم شاهد طلوع خورشید باشیم.
پگاهی دیگر فرا رسید و نور و گرمای خورشید وارد جواهرده شد و ما در پناه خورشید وارد حیات آن خانهی روستایی شدیم.
گرگی را دیدم که از دور ما را نگاه میکرد و انگار میخواست چیزی به ما بگوید.
ما مسلح بودیم و به همین خاطر نمیترسیدیم.
یکی از همراهان به سمت گرگ رفت و وقتی نزدیک شد فریاد کشید:
آهای؛ بیایید اینجا..
ما رفتیم و دیدیم که یک گرگ دیگر زخمی شده و در گوشهای افتاده است.
مشغول رسیدگی به او شدیم..
درد دارم اما درمانش کو؟!
بر مزار خود حاضر شدم تا فاتحهای بخوانم؛ دیدم که یک خانم میانسالی در آنجا نشسته است و زار زار گریه میکند!
پرسیدم: کیستی؟
گفت: همسر این مردی هستم که در اینجا برای ابد خفته است.
گفتم: تا جایی که من میدانم این مرد همسری نداشته است.
گفت: داشته است اما کسی نمیدانست.
گفتم: چطور ممکن است که او این همه سال همسرش را مخفی نگهداشته باشد؟
گفت: بهر حال من همسر او بودم.
گفتم: مرا میشناسید؟
گفت: لطفا مزاحم من نشوید.
گفتم: چطور همسر کسی هستید که او را نمیشناسید؟
از کنارمزار من برخاست و با وحشت پا به فرار گذاشت.
شب هنگام به عالم خواب او نفوذ کردم و پرسیدم تو کیستی؟
گفت: من به اشتباه در کنار آن مزار نشسته بودم.
گفتم: باور کردم.
همین.