درد دارم اما درمانش کو؟!
بر مزار خود حاضر شدم تا فاتحهای بخوانم؛ دیدم که یک خانم میانسالی در آنجا نشسته است و زار زار گریه میکند!
پرسیدم: کیستی؟
گفت: همسر این مردی هستم که در اینجا برای ابد خفته است.
گفتم: تا جایی که من میدانم این مرد همسری نداشته است.
گفت: داشته است اما کسی نمیدانست.
گفتم: چطور ممکن است که او این همه سال همسرش را مخفی نگهداشته باشد؟
گفت: بهر حال من همسر او بودم.
گفتم: مرا میشناسید؟
گفت: لطفا مزاحم من نشوید.
گفتم: چطور همسر کسی هستید که او را نمیشناسید؟
از کنارمزار من برخاست و با وحشت پا به فرار گذاشت.
شب هنگام به عالم خواب او نفوذ کردم و پرسیدم تو کیستی؟
گفت: من به اشتباه در کنار آن مزار نشسته بودم.
گفتم: باور کردم.
همین.