پوچی را نمیتوان پوچ دانست!
شبهنگام بود؛ سرمای شدیدی جواهرده را در خودش پیچیده بود و سوز سرما امان همه را بریده بود.
ما سه نفر بودیم و درون یک خانهی روستایی و در کنار آتشی که برافروخته شده بود انتظار میکشیدیم تا سپیدهدم شاهد طلوع خورشید باشیم.
پگاهی دیگر فرا رسید و نور و گرمای خورشید وارد جواهرده شد و ما در پناه خورشید وارد حیات آن خانهی روستایی شدیم.
گرگی را دیدم که از دور ما را نگاه میکرد و انگار میخواست چیزی به ما بگوید.
ما مسلح بودیم و به همین خاطر نمیترسیدیم.
یکی از همراهان به سمت گرگ رفت و وقتی نزدیک شد فریاد کشید:
آهای؛ بیایید اینجا..
ما رفتیم و دیدیم که یک گرگ دیگر زخمی شده و در گوشهای افتاده است.
مشغول رسیدگی به او شدیم..