درد دارم اما درمانش کو؟!

حیرت به زبان ساده، از ابن‌سینا تا انیشتین و مولوی - خبرآنلاین

درد دارم اما درمانش کو؟!

بر مزار خود حاضر شدم تا فاتحه‌ای بخوانم؛ دیدم که یک خانم میانسالی در آنجا نشسته است و زار زار گریه می‌کند!

پرسیدم: کیستی؟

گفت: همسر این مردی هستم که در اینجا برای ابد خفته است.

گفتم: تا جایی که من می‌دانم این مرد همسری نداشته است.

گفت: داشته است اما کسی نمی‌دانست.

گفتم: چطور ممکن است که او این همه سال همسرش را مخفی نگهداشته باشد؟

گفت: بهر حال من همسر او بودم.

گفتم: مرا می‌شناسید؟

گفت: لطفا مزاحم من نشوید.

گفتم: چطور همسر کسی هستید که او را نمی‌شناسید؟

از کنارمزار من برخاست و با وحشت پا به فرار گذاشت.

شب هنگام به عالم خواب او نفوذ کردم و پرسیدم تو کیستی؟

گفت: من به اشتباه در کنار آن مزار نشسته بودم.

گفتم: باور کردم.

همین. 


نظرات 1 + ارسال نظر
امیر وزیری زاده یکشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1403 ساعت 11:16 http://dashtemoshavvash.blogsky.com

سلام
خسته نباشید
احیانا شب شام سنگینی نخورده بودید که این رویا را تعریف فرمودین؟

درود بر شما؛
از اینکه برای خواندن مطلبم وقت و انرژی صرف کردید سپاسگزارم.
بطور معمول شام نمی‌خورم و آن شب نیز اصلا شام نخورده بودم.
با سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد