شیر، شیرِ و سگ هم سگ!!!
امروز با صدای زنگ او از خواب بیدار شدم و بدون سلام و احوال پرسی گفت:
سرباز پیر خوابیدی؟
گفتم:
فرمانده پیر مثل اینکه ساعت پنج صبحه ها!!!
گفت:
برای ما که شب و روز و صبح و این حرفها نداره! ما قاچاقی زنده ایم و همینکه چند صباحی تو این دنیا هستیم و نمیندازنمون بیرون خدا رو شکر می کنیم.
و ادامه داد:
تو چطوری؟ خوبی؟
گفتم:
اگه بذاری ما هم حرف بزنیم می گیم چطوریم
گفت:
نمی خوای واسه ما بری منبر؟
گفتم:
از تقدیر سرنوشت غمگین مباش چه بسا سگ هایی بر روی اجساد شیرها رقصیدند شادی کردند و خود را بزرگ پنداشتند که بر شیر در مقابله ای پیروز گردیدند ولی نمی دانستند که شیر، حتی اگر دیگر اثری ازش نماند نامش شیر می ماند و سگ در عین بودن حتی در پله پیروزی همان سگ است.
گفت:
مثل همیشه به ما دلداری می دی؟
گفتم کجایی؟
گفت:
پشت در خونتم
گفتم:
صدای باز شدن در رو شنیدی؟
گفت:
تو حیاط خونتم... اومدم تو
و با بساط صبحانه وارد خونه شد و .....................
-----------------------