پرتگاه را به خاطر بسپار!
خیلی ناراحت و عصبانی بودی.
به همه ناسزا می گفتی حتی به ...!
گفتم:
چه شده؟
گفتی:
از دست همه عصبانیم!
گفتم:
چرا؟
گفتی:
هیچکس قدر مرا نمی داند!
گفتم:
خودت قدر خویش را می دانی؟
گفتی:
بیش از این ناراحتم نکن
گفتم:
باید بدانم که چه اتفاقی افتاده
گفتی:
بر لبه پرتگاه قرار گرفته ام، چیزی نمانده تا سقوط کنم، تو می گویی چه کنم؟
گفتم:
به خدا پناه ببر و به او اعتماد کن
چون یا تو را از پشت خواهد گرفت یا پرواز را به تو خواهد آموخت.