دمی هم به ستاره بیندیش!

 دمی هم به ستاره بیندیش!

پیری فرزانه از کوچه ای عبور می کرد و  اذکاری بر لب جاری می نمود. 

فردی را دید که به شدت در حال گریستن است. 

از او پرسید: 

برای چه گریه می کنی؟  

او گفت: 

شب شد و خورشید رفت و من در فراق خورشید می گریم

 پیر گفت:

اگر تمام شب را برای از دست دادن خورشید اشک بریزی لذت دیدن ستاره ها را هم از دست می دهی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد