خرد را از خود جدا کرده ای؟
و دیر وقت بود، در کوچه های ذهنم مردابی را دیدم که با جریانی آرام آنچه در خود داشت روان می برد و از کناره های شهری زیبا، مناظری را به تماشای شهرنشینان می گذاشت.
قایقی بر مرداب شناور بود و موجودی شبیه به انسان بر آن سوار بود و می رفت و می رفت تا آنجا رفت که دیگر دیدنش چشم را به زحمت می انداخت.
گفتم:
کجا رفتی که در این پهنه دیگر دیده نمی شوی؟
صدایی از دور آمد که می گفت:
خرد را جا گذاشته ام می روم تا با او برگردم.
گفتم:
خرد را از خود جدا کرده ای؟
گفت:
جدا که نه جا گذاشته ام و می روم او را بر می دارم و می آیم.
گفتم:
مگر خرد جا می ماند؟
گفت:
وقتی خود انسان جا می ماند جا ماندن خرد جای سوال باقی می گذارد؟
گفتم:
من کمی دیرتر پاسخ خواهم داد شاید وقتی برای اندیشیدن داشته باشم.
گفت:
بیندیش و در انتظار بنشین تا برگردم.