مورچه و خدا!

مورچه و خدا!

مورچه ای را دیدم که نسیم دانه را از دوشش انداخت... مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و گفت:

گاهی یادم می رود که هستی، کاش بیشتر نسیم می وزید

گفتم:

با چه کسی صحبت می کنی؟

گفت:

تو دیگر کیستی؟

گفتم:

من آدم، مرا نمی شناسی؟

گفت:

بیشتر توضیح بده

گفتم:

چطور نمی دانی آدم کیست! اشرف مخلوقات عالم!

گفت:

همسر حوا را می گویی؟

گفتم:

البته او مادر بزرگ ما بود

گفت:

ها... حالا شناختم، شما همانهایی هستید که از بهشت بیرونتان کردند

گفتم:

بله یه جورایی اخراجی هستیم

گفت:

حالا مشکلت چیست که وقت مرا گرفتی؟

گفتم:

می خواستم بدانم با چه کسی صحبت می کردی

گفت:

با خدا

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد