وقتی عصا را از کوران می دزدند!

 

وقتی عصا را از کوران می دزدند!

گفت: 

افتخار من این است که با عشق زندگی می کنم 

گفتم: 

عشق خالی؟ 

گفت: 

بله، تنها عشق 

گفتم: 

جایگاه عقل در زندگی ات کجاست؟ 

گفت: 

عقل در زندگی من جایگاه آنچنانی ندارد 

گفتم: 

مگر می شود؟ عقل مقدار مصرف عشق را تعیین می کند. به تو می گوید که کجا و چه اندازه از عشق خود مایه بگذاری. 

گفت: 

عشق خوب است یا عقل؟ 

گفتم: 

عقلی که عاشق باشد و عشقی که عاقل باشد خوب است 

گفت: 

من فوران احساسی بالایی دارم و به آن می بالم 

گفتم: 

می دانی فیلتر یعنی چه؟ 

گفت: 

فیلتر؟ چه نوع فیلتری؟! 

گفتم: 

عقل فیلتر احساس است و هر گاه می خواهی ابراز احساسات داشته باشی، عقل مقدار مصرفی احساساتت را تعیین می کند و به تو می گوید که چه مقدار احساس از خود بروز دهی.  

گفت: 

شما با عقل زندگی می کنی؟ 

گفتم: 

دورباد این گفته از من و زندگی من. 

گفت: 

یعنی چه؟ 

گفتم: 

نمی شود تنها با عقل یا با عشق زندگی کرد 

گفت: 

پس باید هم با عقل و هم با عشق زندگی کرد، درسته؟ 

گفتم: 

هم عقل هم عشق نداریم؛ عقل و عشق از هم جدا نیستند؛ یعنی نباید جدا باشند؛ عشقی که عاقل است و عقلی که عاشق است از هم جدا نیستند؛ ممکن است کالبد جدا داشته باشند اما روح واحد دارند.  

چیزی نگفت و به نقطه ای خیره شد. داستانی برایش نقل کردم و در انتها رسیدیم به کامیونی که پشت اتاقش این متن، نوشته شده بود: 

در شهری که عصا را از کوران می دزدیدند، من ساده لو، در آنجا محبت را جستجو می کردم.  

بهت زده  نگاهم می کرد و از من می گذشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد