یک اتفاق تامل برانگیز!

 

یک اتفاق تامل برانگیز!

دیروز اتفاق جالبی افتاد:

با عجله از اتومبیل یکی از همکاران پیاده شدم و قصد داشتم خود را به محل برگزاری جلسه کاری برسانم.

در میانه راه متوجه شدم که کسی مرا صدا می زند.

صدا را تعقیب کردم و به پنجره مسجدی رسیدم، در پشت نرده های آن پنجره، پسر جوانی ایستاده بود و برایم اینگونه توضیح داد که:

برای خواندن نماز ظهر و عصر به مسجد آمدم و پس از آنکه نمازم به اتمام رسید و قصد داشتم از مسجد خارج شوم، دیدم درهای مسجد قفل است و امکان خروج برایم وجود ندارد اگر برای شما امکان دارد کاری کنید تا من از اینجا خلاص شوم چون برای دریافت کارت آزمون عجله هم دارم.

بعد از شنیدن صحبتهای آن پسر جوان دست بکار شدم و خود را به در حیاط و دفتر مسجد رساندم و پس از در زدن و با صدای بلند یا الله یا الله گفتن دریافتم که هیچ کسی از مسئولان مسجد در آنجا حضور ندارد.

موضوع را به پسر جوان اطلاع دادم.

او گفت:

آقا شما تشریف ببرید من یه کاری می کنم بالاخره.

گفتم: نه، من خودم را جای شما گذاشتم و دیدم اگر جای شما بودم انتظار داشتم فردی که از او کمک خواستم تمام سعی خود را انجام دهد و من در حال حاضر همان کاری را انجام می دهم که اگر من جای شما بودم انتظار آن را داشتم.

او از من تشکر کرد و گفت:

راضی به زحمت شما نیستم.شما از کارتان عقب می مانید.

بدون آنکه به او اعتنایی کنم زنگ در چند خانه اطراف مسجد را زدم و از آنها خواستم نشانی از خادم مسجد به من بدهند ولی متاسفانه همه آنها اظهار بی اطلاعی کردند.

مردی در قسمت بالکن یکی از خانه های اطراف ظاهر شد، موضوع را برایش توضیح دادم.

گفت که به کوچه بالایی بروم و به در خانه ای که رنگ آن کرم است مراجعه کنم و از آقایی بنام همامی بخواهم تا در مسجد را برای خروج پسر جوان باز کند.

به آدرسی که آن مرد داده بود رفتم و زنگ در خانه را زدم.

خانم مسنی پاسخ داد و من موضوع را به او گفتم.

او در پاسخ گفت که حاج آقا در حال پوشیدن لباس هستند و همین حالا می آیند.

من نزد آن پسر جوان رفتم و نتیجه را به او اطلاع دادم.

از من تشکر کرد و خواست تا از آنجا بروم.

گفتم:

می مانم تا حاج آقا همامی بیایند و مطمئن شوم که کار شما انجام شده است.

دوباره اصرار کرد که بیش از این زحمت او بر من تحمیل نشود و من دوباره قبول نکردم.

از من پرسید شما تاکنون به این مسجد آمده اید؟

گفتم:

نه

گفت:

سعی کنید حتما برای اقامه نماز به این مسجد بیایید.

گفتم اصرارتان برای چیست؟

گفت:

این مسجد فضای روحانی فوق العاده ای دارد و روحانی این مسجد که نامشان حاج آقا شیرازی است شخصیت والایی دارند.

گفتم:

شما همیشه اینجا می آیید؟

گفت:

نه من هم اولین باری است که به اینجا می آیم چون از یکی از دوستان تعریف این مسجد و پیشنمازش را شنیده بودم امروز برای اقامه نماز آمدم و از حاج آقا خواستم برای موفقیتم در زندگی دعا کند.

در این لحظه خندید و گفت حاج آقا دعا کردند و من در این مسجد حبس شدم.

گفتم:

تردیدی ندارم که این اتفاق برای شما خیری را به دنبال داشته است، ما انسانها باید حواسمان به این نوع اتفاقات جمع باشد.شاید حادثه ای در کمینت نشسته بود و این تاخیر بوجود آمده مانع آن شده باشد.

جوان اندکی در خود فرو رفت و گفت:

راست می گویید، حتما همینطور است.

در این هنگام حاج آقا همامی را دیدم که خود را به در مسجد رسانده و مشغول باز کردن آن است.

گفتم:

خیلی خوب، حاج آقا تشریف آوردند و من باید بروم.

گفت:

می شه شماره تلفن شما را داشته باشم؟

آدرس وبلاگم را به او دادم و با تشکر از حاج آقا همامی و خداحافظی از آن دو نفر از آنجا دور شدم تا شاید هر چه سریعتر به مقصد برسم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد