یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم (قسمت دوم)

 

یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم (قسمت دوم)

======================== 

بعد از من، چند تن از بچه ها را داخل کلاس خواستند. 

در حیاط مدرسه جو خاصی حکمفرما شده بود. 

همه در سکوت کامل بودند و سعی می کردند حتی به همدیگر هم نگاه نکنند. 

یکی از همکلاسی ها وقتی به بیرون کلاس و داخل حیاط مدرسه آمد، در حال گریه کردن بود. 

کسی جرات نداشت از او بپرسد که چه شده است؟ 

همه بهت زده بودند. 

در این لحظه آن سه نفر مامور از کلاس خارج شدند و به سمت اتاق مدیر مدرسه رفتند. 

مدیر مدرسه هم به دنبال آنها وارد اتاق خود شد. 

هیچ کس هیچ نمی دانست که آیا موضوع توسط بچه ها لو رفته یا نه. 

ناظم مدرسه به ما فرمان داد تا به داخل کلاس برویم. 

وقتی همه بچه ها وارد کلاس شدند هیاهویی بپا شد. 

همهمه بچه ها به اندازه ای بود که ناظم مدرسه مجبور شد وارد کلاس شود و با تندی هر چه تمام تر از بچه ها بخواهد که ساکت باشند. 

سکوت عجیبی در کلاس ایجاد شد. 

ناظم مدرسه پشت میز معلم نشسته بود و با سبیل های خود بازی می کرد. 

کاملا مشخص بود که از وضعیت موجود ناراضی است. 

نا گهان فریاد کشید: 

گندشو درآوردین.کلاسو گذاشتین روسرتون.چه خبرتونه؟مگه وضعیتو درک نمی کنین؟ 

بعد از چند لحظه به یکی از بچه های کلاس خیره شد و از او پرسید: 

با توام. بیا اینجا کارت دارم. 

بعد بلا فاصله هم گفت: 

نه لازم نیست.بشین سر جات. 

لحظات به کندی می گذشت. 

همه کنجکاو بودند که بالاخره چه اتفاقی خواهد افتاد. 

آقای ناظم از کلاس خارج شد اما بچه هنوز در سکوت کامل بسر می بردند. 

یکی از بچه ها به کنار پنجره رفت و در حالی که به بیرون نگاه می کرد گفت: 

بچه ها،بچه ها؛ نگاه کنین، اون آقایون دارند می روند. 

چند تن از بچه های کلاس با شنیدن این خبر خودشان را به کنار پنجره رساندند و خبر را تایید کردند. 

ناگهان بچه هایی که کنار پنجره بودند به سرعت برگشتند و سر جاهای خود نشستند. 

همان لحظه یکی از دو معلمی که داشتیم وارد کلاس شد. 

آقای درجانی هیجان زده بود و پس از آنکه بچه ها به احترام او از جای خود برخاستند گفت: 

بفرمایید بشینید بچه ها، از شما عذرخواهی می کنم که همه شما را به زحمت انداختم. 

بچه ها همچنان در سکوت بودند و کسی چیزی نگفت. 

آقای درجانی در ادامه گفت: 

ما می خواهیم آگاهی بچه ها بیشتر شود.شما از حالا باید بدانید که چه خبر است تا وقتی بزرگ شدید با اراده خود برای زندگی خود تصمیم بگیرید. 

این کتابهایی را که برای شما خواندم برای هیمن نوشته و چاپ می شوند. 

به نظر شما ما باید به کارمان یعنی خواندن کتابهای کتابخانه کوچکمان ادامه دهیم یا خیر؟ 

بچه ساکت بودند و چیزی نمی گفتند و سراپا گوش بودند. 

معلم گفت: 

مثل اینکه حسابی ترسیدید؟ 

یکی از بچه ها گفت: 

نه آقای معلم ما نترسیدیدم. 

معلم گفت: 

پس چرا جوابم را نمی دهید؟ 

یکی دیگر از بچه های کلاس از جای خود برخاست و گفت: 

آقا ما از کتابهایی که تابحال برایمان خوانده اید خوشمان آمده است و دوست داریم این کتابخوانی ادامه داشته باشد.  

و بعد رو به بچه های کلاس کرد و از همه پرسید: 

مگه نه بچه ها؟ 

بچه ها بطور پراکنده و نا منظم، گفته او را تایید کردند. 

 آقای درجانی ادامه داد: 

من از همه شما بچه ها تشکر می کنم که به ماموران نگفتید که ما اینجا برنامه کتابخوانی داشتیم. 

بچه ها با تعجب به همدیگر نگاه می کردند. 

معلم گفت: 

می دانم که همه متعجب شده اید، برخلاف آنچه از ماموران شنیده اید هیچیک از شماها موضوع را لو نداده اید. 

ما بی اختیار هورا کشیدیم و برای خودمان کف زدیم و کلاس بی اندازه شلوغ و پر سروصداشد. 

معلم از بچه ها خواست تا سکوت را رعایت کنند. 

احساس عجیبی به من دست داد و در آن هنگام خود و بچه های کلاس را قهرمانانی می دیدم که برای نجات معلمشان علیرغم ترس و وحشتی که ماموران ایجاد کرده بودند سکوت اختیار کرده بودند. 

در آن روز برای همیشه با هم قرار گذاشتیم که تا زنده ایم این اخلاق را حفظ کنیم. 

یعنی برای حفظ ارزشهای انسانی و آگاهی بخشی، آدم فروشی نکنیم. 

آری: 

یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم 

در میان ترس و وحشت اعتقادی داشتیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد