یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم!

  

یاد ایامی که ما با خود قراری داشتیم! (قسمت نخست)

قبل از انقلاب ۵۷ بود و ما در کلاس پنجم ابتدایی مشغول تحصیل بودیم، در مدرسه خواجه نصیرالدین طوسی. 

دو معلم داشتیم؛ آقایان قاسم درجانی و سید هادی بنی هاشمیان. 

هر جا هستند خداوند پشت و پناهشان باشد. 

آقای درجانی فعالیت سیاسی داشت و با ساخت یک کتابخانه کوچک در پشت در کلاس و جای دادن کتابهای روشنگرانه مناسب با سنین ما، می خواست تا ذهن بچه ها را به مسائل انقلابی متوجه سازد. 

البته آقای بنی هاشمیان هم کمی در این باره کمک می کردند. 

دقایقی از وقت کلاس را به خواندن کتاب برای بچه ها اختصاص می داد. 

بچه ها رفته رفته به مطالب کتاب هایی که ایشان می خواندند علاقه مند می شدند. 

در آن زمان مسئله فلسطین و اسرائیل را برای ما توضیح داده بودند و من با اشتیاق برای پدرم تعریف کردم و پدرم که خود فرد آگاهی بود اندکی نگران شده بود. 

شاید برای این بود که احساس می کرد دانستن اینگونه مطالب برای ما زود است. 

روزی ماموران امنیتی به داخل کلاس ریختند و بلافاصله سراغ کتابخانه کوچکی که پشت در کلاس بود رفتند. 

در کتابخانه را شکستند اما با کمال تعجب چیزی نیافتند. 

بله؛ داخل محفظه چوبی کتابخانه کوچک کلاس ما خالی بود. 

با دیدن این وضعیت خود بچه ها هم شگفت زده شده بودند.  

به فرمان ماموران امنیتی همه ما بچه های کلاس به حیاط مدرسه رفتیم. 

چند مامور در داخل کلاس ماندند و تک تک بچه ها را داخل کلاس می خواستند و از آنها پرسش هایی را مطرح می کردند. 

تا اینکه نوبت من رسید. 

داخل کلاس رفتم و در آنجا سه مامور را دیدم که دو تن ایستاده و یکی از آنها پشت میز معلم نشسته بود. 

بعد از اینکه از من نام و نام خانوادگی ام را پرسید گفت: 

شغل پدرت چیست؟ 

گفتم: 

مغازه دار است. 

گفت: 

چه نوع مغازه ای؟ 

گفتم: 

فروشگاه و تعمیرگاه موتور و دوچرخه. 

گفت: 

معلمتان را دوست داری؟ 

گفتم: 

بله آقا. 

گفت: 

کشور خود را هم دوست داری؟ 

گفتم: 

بله آقا. 

گفت: 

کشور خود را بیشتر دوست داری یا معلم تان را؟ 

گفتم: 

هر دو. 

گفت: 

این که نمی شود بالاخره باید یکی را بیشتر از آن یکی دوست داشته باشی!  

و من سکوت کردم. 

گفت: 

شاگرد زرنگی هستی یا...؟ 

گفتم: 

بله آقا معدلم بیست است. 

گفت: 

باری کلا پسر خوب، معمولا شاگرد زرنگها کشورشون رو بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارند؛ خب؛ بگو ببینم شما غیر از کتاب های درسی کتاب های دیگری هم می خونید؟ 

گفتم: 

بله آقا، من تو خونه وقتی درس های مدرسه رو خوندم و تکالیفم رو نوشتم کتاب های غیر درسی هم می خونم. 

گفت: 

تو خونه رو نگفتم، اینجا، تو کلاس، تو جمع بچه ها، با آقای معلمتون. 

گفتم: 

نه آقا، تو کلاس فقط کتاب های درسی رو می خونیم. 

گفت: 

مطمئنی؟! 

گفتم: 

بله آقا. 

گفت: 

اگه دروغ گفته باشی تنبیه می شی ها! 

گفتم: 

نه 

گفت: 

اون چند نفری که قبل از شما اومدند اینجا، همکلاسیهاتو می گم... 

اونا گفتن آقا معلم برامون کتابهای جالبی می خونه... 

اسم بعضی از کتاب هارو هم گفتند ... تو نمی خوای راستشو بگی؟ 

گفتم: 

آقا راستشو گفتم.  

لحظه ای سکوت کرد و در حالی که به آن دو نفر همکار خود که در گوشه ای از کلاس ایستاده بودند نگاه می کرد گفت: 

خیلی خوب...از ما گفتن...حالا می خوای راستشو نگی باشه...به ضرر خودته...خودت تنبیه می شی. 

و بعد با اشاره سر به من فهماند که دیگر با من کاری ندارد و من به بیرون کلاس و داخل حیاط مدرسه رفتم...پیش بچه های کلاس. 

ادامه دارد 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد